نَص

هر کلام آشکار

نَص

هر کلام آشکار

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

به خنده گفتا 

نرنجم از خلق و خویِ تو، یاد روی تو 

ولی ز من دل چو برکنی

حدیث خود بر که افکنی؟ 

_آره، حدیث من فراوانه و کنون چه کنم با خطای دلم؟

 

مکانیزم های دفاعی 

حفاظت از ایگو 

توهم یا واقعیت؟ تشخیص. 

اینجاست که به ساخت یک ایگوی سالم با فرمون گرفتن از یه روانکاوی، دادرسی، فریادرسی، نیازه. 

 

حالا همّیشه فاخر و بالای بالام، بالاترین حد ممکن ام که نه 
ریز میاییم گهگاهی 
تو حرف 
تو نگاه
تو کلمه 
تو کمر

برف بود، کوه بود، سفیدی نتیجه ش بود و چشمهای من به طرز عجیبی خیره بود، و مغزم، داشت تصویر ذخیره میکرد و یه گوشه داشت آروم لذت میبرد، آروم، مغزم آروم بود... 

کوه برید، بریم، وقتیکه برف هست، قشنگ تر از روزای معمول تابستونشه اما، به نظرم دیتاهای کمتری به مغز آدم میده ولی عمیق تر(درک رنگ سفید کمرنگ و پررنگ) و نور معنی بیشتری پیدا می کنه... 

وجود داشتن 
وجود به مثابه ی امری فیزیکی، امری فیزیکی که ادراک شود، توسط دیگران، برای وزن گرفتنِ ما، منِ مان، بودِ مان

فیزیک، هر چی با معیارهای روز(حتی قرن) مطابق تر باشه، بیشتر ادراک میشه، همیشه جهت با مطابق هاست، وجود با مطابق هاست، هست با اونهاست، ارزش؟ آه کفه ها چیزی دیگر را وزن میکنند، چیزی دیگر را وزن میدهند، 
منِ من؟ همچون منی در مقایسه ها قرار نمیگیرد حتی، چون قالب فیزیکی اش در اذهان آدمیانِ اطرافش جای نمیگیرد، چون قوز دارد، پشتش، دماغ اش، زانوهایش، افکارش...
 آه، آدم ها؟
فاجعه به بار میگذارند، در "دیدن"...

 

                                     A sane person to an insane society

                                                                .must appear insane
                                                                         kurt vonnegut_

بیا بخندیم 
غم دار، با نون اضافه و پنیر زیاد تا بر غم حاکم غلبه کنه...
بیا بخندیم، 
(خنده های پوشش داده شده)
خوشحالی های کوچک با احساسی آکنده از، اگه الان نخندم دیگه گیرم نمیاد...
بیا ما هم احساس خوشبختی کنیم (خودِ خودِ خودمان) به دور از تعلقات ژنی، به دور از حماقت های بی سروته
بیا منطقی احمق باشیم...
بیا احمقانه بخندیم و دست بزنیم و هورااا گویان به نگاه های مرد های جوان سرانه ی ماهانه بدهیم، و احساس خوشبختی کنیم (خوشبختی های دیزاین شده)

بیا بخندیم، 
بیا بخندیم تا در ویترین زندگی جای داده شویم...
بیا ما هم بزک کنیم، استایل بگیریم و له له بزنیم، و مخلصانه در خدمت باشیم، 
شاید در ویترین زندگی جای گرفتیم... 

ولی وجود نداشتن، بین آدم ها، خواستنی تر نیست؟

حالا صدای این ساکسوفون توی گوشم است. خجالت زده ام. رنج کوچک پرهیبتی تازه زاده شده است، یک «رنج الگو».
 چهار نت ساکسوفون می روند و می آیند و انگار می خواهند بگویند:« باید مثل ما بود و موزون رنج کشید.»
#تهوع
#ژان_پل_سارتر

رنج الگویی از penderecki در گوشم است، سمفونی N. 2، دلم میخواست مغزم را از مجرای گوش هایم بیرون می کشیدم، آه، دلم، دلم را میگذارم سر جایش بماند...

داشتن سر اینکه کی میره سرکلاس و کی نمیره بحث میکردن و کار به دعوا کشید،
منم یه گوشه نگاشون میکردم  هر لحظه به این فکر می کردم که خدا داره الکی هزینه میکنه واسه خلقت، و از شما چه پنهون 
داشتم از اقامت مضحک ام تو دایره ی خلقتش لذت هم میبردم.
اوه بله 
من هم دانشجو هستم 
بله بله 
تکراری 
شب ها دیر میخوابم، چون فرصتش را یافته ام 
کار
امم بله 
تکراری 
موسیقی، فکر، قِر
بله 

پرفکت بودن؟
کپی و تکراری 
حرف، کلمه، ناکافی، آب دهان، دست، تصویر، استیصال
آن هم تکراری 

انسان بودن؟ 
راستی 
چگونه باید تمام این عقوبت را به کسی دیگر نسبت داد؟

حرف زدن چیز عجیبیه، یه وقتایی بیشتر از هر چیزی بهش نیاز پیدا میکنم، بیشتر از رابطه های آب دار، بیشتر از غذا، بیشتر از سلام ها و خوبی ها، بیشتر از تحسین ها و کلَپ کلَپ ها... و هر چقدر که کلمه برام با ارزش تر میشه، فرصت حرف زدن برام محدود تر میشه، مکالمه داشتن برام سخت تر میشه و وسواسم تو خرج کردنش بیشتر میشه... دلم برای کلمه رد و بدل کردن و بازی با مغز وقتی تلاش میکنه کانکت شه، به دیگری، به حسِ متقابل،تا ازش کلمه تولید کنه و بوووممم، پاسش بده مغز مقابل، تنگ شده... (دلتنگی برای چیزهایی که کم دارمشان)

لَکان میگفت تاکید بیش از حد بر ایگو، زندگی مارو تباه میکنه اتفاقا، فروید باید ساکت بشه. نزدیکی بیش از حد بر ابژه(شی ء، دیگری، دوزخِ سارتر)، موجب اضطراب است. (درد من هم همین بود) به دلیل اینکه ما در جهانِ دیگری، ثانوی هستیم، همانطور که جهان من ابتدا برای خودم است. و ترس از دوم بودن، ترس از تفاوت معیارها و متر و اندازه های جهان او و جهان من، باعث اضطرابمان است.  
اما من ترسم از دست دادنِ دنیای خودم در مواجهه با دیگری ها بود...

از فلسفه ی دریدا میگفت، از فضیلت زبان، ارزش کلمه، 
گریزی هم به سهراب زد که میگفت: واژه باید خود باران باشد...

منم اینور اون آهنگ تام یورک و بیورک(بیجورک) اومد یادم که میگفت: 
                                You've never been to Niagara falls- 

                          I have seen water, it's water, that's all+