نَص

هر کلام آشکار

نَص

هر کلام آشکار

۳ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

تو تلگرام یه کانالی دیده بودم که محتواش اعلام روزای هفته بود:

امروز چهارشنبه س. 

امروز پنجشنبه س. 

اونموقع مثل خیلی ها گفتم چه مسخره خب، ولی ته ذهنم یه چیزی بهم میگفت نه یه چیزی داره توش، 

امروز که تمام روز منتظر ساعت چهار بودم تا برم کلاس فلسفه و از دست درسا خلاص کنم خودمو(چه خلاصی ای، ملت میرن یه بغلی، یه قدمی، یه سلامی، یه علیکی، منم منتظرم از چاه دربیام برم تو اقیانوس)، وقتی رسیدم اونجا منشی یه نگاه عجیبی بهم انداخت و مجبور شدم خودمو معرفی کنم و بگم که، کلاسه دیگه، بالا، فلسفه، منتهی برا بزرگترا، گفت: فلسفه برا کودکان و که نمیگی؟ گفتم نه، هر چند دلم میخواست همون کلاس و میومدم. خندیدید و گفت، اونکه دیروز بود، امروز پنجشنبه س، دیروز چهارشنبه بود. 

من تو طول اون مکالمه، داشتم دنبال کلمه برا اثبات اینکه امروز چهارشنبه س میگشتم، که یادم اومد آباجان سرظهری تعداد تسبیح و یس عصر پنجشنبه رو پرسید ازم. 

و من 

منِ خسته 

منِ همیشگی 

در خروج و پیدا کردم و رفتم سمت ماشین، تکرار کنان، امروز پنجشنبه س، 

من به اون کانال نیاز دارم. 

برنامه درسیم هم یه روز عقب افتاد، هر چند برنامه ای نداشتم، و دوباره تکرار کنان، I hate discipline. 

میگفت برای درک سنگ توالت برعکس شده روی دیوار نمایشگاه، باید تاریخ هنر دونست و با مفهومی به نام امضا آشنا بود، وگرنه که دارن ادا درمیارن اگه تحسینی هم میکنن. 
خواستم بگم آقا من همین که پای صحبتای شما نشستم هم دارم ادا درمیارم، که خودش در ختم کلام گفت!

مارسل دوشان 
و نفی زیبایی شناسی 
و ستایش بی تفاوتی!

درک زیبایی شناسی؟ 
زیبایی 
شناسایی
درک؟ 
مترها و اندازه ها، زوایا، قوزها، صافی ها، تناسب، 
و تعیین شدن ارزش! 

 و هر آنچه که قابل اندازه گیری نباشد، اصلا وجود ندارد! 
گاهی فکر میکنم اگر زیبایی ای ندارم، پس چرا نیاز دارم که زیبا درک بشم، من هم وجود داشته باشم،  
دیدم مثل اینه که بگی اونیکه غذا نداره چرا باید گرسنه اش بشه... همینقدر بیخود و دغدغه های سطح پایینی دارم، 
همینقدر بیرحمانه، وقتی سوال میشه چرا اون دختررو گذاشت و رفت بعد سالها؟ تو بستر حرفها میشه شنید که خب، اون دختر خوشگلی نبود...  
انگار باید من و امثال من هم حواسمونو جمع کنیم اگه کسی نگاهمون نمیکنه، اگه کسی مارو ادامه نمیده، اجازه ندارید حتی سوال کنید، چون برای دوست دختر بودن  زیادی زشت اید...  
و آره 
برای همینه که میخوام ادامه بدم، و یه روز تو صورت همشون داد بزنم که آره، من زنده موندم
بدون عشقی 
بدون کسیکه جایی منتظرم باشه 
بدون ابراز محبتی 
بدون بودنی 
بدون هیچ نگاهی که منو ببینه 
باید برای بقا بجنگم، ولی دیگه تماشا کردن بسه، عشق یا تجربه ی با کسی بودن و پذیرفته شدن برای کسی مثل من، مثل یه معجزه اس، که هیچ بستری برای وقوعش نیست... 
جوونی برای من پر از حسرت داره میگذره، حتی ابتدایی ترین خواسته هام هم طرد میشه، دیگه نون و کار و اینا که حسرت های معیار ان این روزا...  
دلم میخواست بدون نگرانی ازینکه الان چه فکری درباره قیافه م میکنه، کنارش بشینم و حرف بزنم و بخندم... اما همیشه بعدی وجود نداشت، چون دختریکه صورت متناسبی نداره، دماغش به قدری بدشکل و قوز داره که نمیشه نادیده اش گرفت، فک بزرگی داره که لب هاش گم شده توش و نمیشه درباره ش خیالپردازی کرد، دستای قوی ای نداره و ناخونای مربعی شکلی داره که حتی نمیتونه درست رنگشون کنه چون کج ان... چشمای ریز و ابروهای کم پشتی داره که قضیه رو تموم میکنه که، بله، این دختر ارزش وقت گذاشتن نداره، چون حتی نمیشه نگاهش کرد...  
ولی زنده میمونم، با حسرت هام، به خاطر چیزهاییکه ذره ای حق انتخابی توش نداشتم و زجر کشیدم، و حتی خجالت کشیدم ازینکه من داستانی برای تعریف کردن ندارم، چون کسی حاضر به ساختن داستان با من نبوده، و خوشحال شدم بابت تجربه های شخصی دوستانم، و تو سکوت فقط تلاش کردم زنده بمونم...  
زنده میمونم و میرم ازینجا، و برای همشون آرزوی خوشبختی و بهروزی میکنم، 
و میرم 
میرم و نمیدونم اونجا با خودم چیکار میخوام بکنم، به بعدش فکر نکردم، ولی نمیخوام تماشاگر باشم 
میرم که برای خودم بازی کنم، اینبار بازی و من بچینم و برنده رو من تعیین کنم، من میخوام بازی کنم اینبار...